من ماه بودم و تو خورشید .. عشق ما از همان ابتدا غیرممکن بود ، من در نور و زیبایی تو میسوختم و تو حتی مرا به یاد نداشتی ..

تو تک ستاره دلم بودی و من یکی از هزاران تکه سنگی که در بین بالهایت جا گرفته بود ..

دلم تنگ بود ، تنگ روزهایی که تکه سنگت را نوازش میکردی ، تنگ روزهایی که زودتر برای دیدنم غروب میکردی ..

تنگ روزهایی که خنده هایت دنیای تاریکم را روشن میکرد ..

دلم تنگ بود ، میدانستم .. فرسنگ ها از تو دورم و میدانم که من نمیتوانم خورشید را لمس کنم ! عشق من از همان ابتدا گناهی بود که با اشتیاق به استقبالش رفتم ..

خورشیدم غروب کرد اما من در اسمان بودم  ، دیگر فرصتی نبود

برای هماغوشی با خورشید..

 

پ.ن : باز هم بخشی از نوشته های قدیمیم .. :")