گاهی اوقات غرق میشوم در نداشتن های زندگی 

معنای واقعی زندگی برای من چه بود ؟

ارزویم از روز های افتابی و شب های بارانی چه بود ؟

خواستار ماه دور دست بودم یا ستاره ای در گوشه کنار ها ؟

من درد میکشیدم ..

تلاش میکردم و ارزو میکردم به واقعی شدن خواب های کودکی اما 

زمانی میرسید که دنیا رنگ میباخت و من گمراه ترین عالم میشدم !

چرا تلاش میکردم ؟ ایا ارزوهای نارنجی گذشته همان چیزی بود که قلبم طلب میکرد ؟

نمیدانستم و نمیدانستم و این ندانستن ها مرگی بود بر شانه های کم توانم 

شاید ازادی را طلب میکردم و شاید اسارت !

شاید عشق میخواستم و شاید نفرت ..

در قلبم چه میگذشت که خشم داشتم اما لبخند میزدم به خنجر زدن های گوسفندان ؟

امیدم به چه بود ؟

روزهای زیبای اینده یا سیلی های توهمی که نسار انها میکردم ؟

نمیدانستم زندگی با من چه کرده بود و اینده اش برایم سیاه بود یا سفید ..

میخواستم ازاد باشم و ازادانه پرواز کنم اما گاهی اسارت هم زیبا بود 

به راستی کدام برایم رنگ زندگی را داشت ؟

تابلوی نقاشی من نصفه بود و من هنوز نمیدانستم که تابلوی نقاشی این زندگی چه تصویری را نقاشی میکند.

تنها قدم برداشتن های خاکستری رنگ بود که مرا به سوی اینده میکشاند تا روزی که زندگی رنگ ببخشید به وجود بی رنگ من ..

باید صبر پیشه میکردم اما دیگر حتی صبر کردن هم همچون زهری کشنده بود !

چه بود آن هدف زندگی ؟