دروغ همچون برگ های پاییزی در شهر پیچید ، دروغی که پاکی او را لکه دار میکرد .. زندگی همین بود ، مهم نبود که ان پسر الماسی درخشان بود .. مردم تنها دو گوش دارند و حرفها زده میشود برای باور شدن !

کسی گوش شنوای او نشد ، کسی او را باور نکرد ..
و او تسخیر شد !
تنش در سیاهی نفرت غرق شد ، با هر سخن .. با هر اسیب او بیشتر غرق شد ، ارزوهایش زنده به گور شد و روحش به تسخیر سیاهی در امد ..

 

پ.ن : برشی از فیکی در حال نوشتن ..✒