دیوار های شهر میلرزید .. شهر سیاه بود و گویی در مهی از غم فرو رفته بود ..
چه عجیب بود ، دیگه اسمان حس ازادی نداشت ! دیگه بوی قهوه های سرد شده ارامش نداشت .. دنیای روشنایی من به پایان رسیده بود و بی امادگی درون دنیای دوم فرو رفته بودم .. دنیای که پر از رنگ بود .. رنگ هایی با تم سیاهی !
و چه عجیب بود که حالا میدیدم .. دردی که بین خیابون های شهر قایم بود .. مردمی که پنهانی اشک میریزن ، انسان های کثیفی که شهر رو با کثافت خودشون نقاشی میکنن و از همه عجیب تر
من پسر تنهایی رو میدیدم که هنوز هم در سیاهی های شب چشمهاش برق میزد .. انگار زندگی چشمهاش در این شهر مرده دردناک ترین زیبایی دنیا شده بود !
قدم هام به ارومی خیابون های شهر رو طی میکردن .. اشک هام از شدت بارش دیگه نای باریدن نداشت و دست های بی جونم میلرزید .. ظاهرم بد بود و در این لحظه اخرین چیزی که اهمیت داشت ظاهرم و نگاهای عجیب مردم بود !
نگاهم رو در و دیوار شهر میگشت که عجیب بوی واقعیت میداد ..

شهر حالا دیگه روشن و زیبا نبود ، حالا دیگه درد داشت و انگار من تازه متوجه شده بودم ! انگار تازه دنیای واقعی رو دیده بودم
 

 

پ.ن : برشی از فیکی در حال نوشتن ✒ :">