عجیبه 

روز به روز قلبم بیشتر درگیرت میشه ..

درگیر دستهای سرد و یخ زدت 

درگیر چشمهای سیاه و کهکشانیت 

درگیر عطر سردی که مدت هاست دیگه ریه هام رو نوازش نمیکنه 

عجیبه ..

همه چیز راجب تو سرد بود اما وقتی لبخند میزدی ، انگار توی گرم ترین نقطه جهان بودم !

مگرنمیگن ادمها با دوری از هم میتونن احساساتشون رو کاهش بدن ؟

پس چرا من هر روز بیشتر در اتش خواستنت میسوزم ؟ 

چرا این عشق دیرینه کهنه شده روی قلبم و قصد رهایی نداره ؟!

عجیبه که برای لحظه ای دیدنت جون میدم و تو بی رحمانه با لبخند هایش عاشقی میکنی

ارزویم نوازش موهایت شد ..

ارزویم نفس کشیدن عطرت شد ..

تو نبودی و ندیدی 

چطور ارزوی من وجود تو شد !