خاطره ها به ارامی  رنگ پوسیدگی میگرفت 

شب ها تاریک و روزها تاریک تر بود !

دیگر حتی ماه هم ارامش وجودم نمیشد .. 

غرق شده بودم بین ملافه های سرد تخت در حالی که عاجزانه به خود میپیچیدم 

شاید اگر اغوش تو بود حال با ارامش نفس میکشیدم 

چشمانم سردرگم به دنیا مینگرید 

شاید چون دگیر تو نیستی تا به زیبا ترین خالق جهان خیره شوم 

دیگر عطری را حس نمیکنم ..

شاید چون دیگر عطر اقیانوسی تو نیست تا مشامم را پر کند 

دنیای بدون تو حال در سیاه و سفیدی های بی رنگ و بو غرق شده 

انچنان در اتش خواستنت غرق شدم که ..

زمانی نگاه کردم و دیگر حتی وجود سردت هم نبود !

اغوش های گاه و بی گاه و لبخند های غریبت دیگر نبود ..

و من ماندنم و سایه هایی از مرور خاطرات