روز ها میگذرن ..

انقدر سریع که حتی ساعت ها رو حس نمیکنم 

تمام روز رو گوشه ی تاریک خونه نشستم 

خونه ای که دیگه بهم ارامش نمیده

تمام وقتم رو توی گوشی با فیلم و کارای مختلف میگذرونم 

هر چند که دیگه بهم ارامش نمیده 

ارامش نمیده ..

روزهایی که دارن میگذرن و میگذرن و روحی که دیگه حتی نمیدونه چی میخواد 

کم کم صفحه چتم خالی و خالی تر شد 

کم کم سردرگمی بیشتر و فرا گیر تر شد ..

کم کم به فراموشی سپرده شدم ..

روزهایی بود که کسانی رو کنارم داشتم 

اما الان تنها سردگمیه و بی خبری کنارمه 

و منی که هر روز بیشتر غرق میشم 

دیگه حتی چهرم رو هم فراموش کردم 

به اینه نگاه میکنم و تنها یک جمله از بین لبهای خستم خارج میشه 

:who are you ?:")