مرور خاطرات

 

خاطره ها به ارامی  رنگ پوسیدگی میگرفت 

شب ها تاریک و روزها تاریک تر بود !

دیگر حتی ماه هم ارامش وجودم نمیشد .. 

غرق شده بودم بین ملافه های سرد تخت در حالی که عاجزانه به خود میپیچیدم 

شاید اگر اغوش تو بود حال با ارامش نفس میکشیدم 

چشمانم سردرگم به دنیا مینگرید 

شاید چون دگیر تو نیستی تا به زیبا ترین خالق جهان خیره شوم 

دیگر عطری را حس نمیکنم ..

شاید چون دیگر عطر اقیانوسی تو نیست تا مشامم را پر کند 

دنیای بدون تو حال در سیاه و سفیدی های بی رنگ و بو غرق شده 

انچنان در اتش خواستنت غرق شدم که ..

زمانی نگاه کردم و دیگر حتی وجود سردت هم نبود !

اغوش های گاه و بی گاه و لبخند های غریبت دیگر نبود ..

و من ماندنم و سایه هایی از مرور خاطرات 

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • Vkook.Darya
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۰۰

    ..I moved too late to tell you

     

    ..I moved too late to tell you 

    (":I love you 

  • ۴
    • Vkook.Darya
    • دوشنبه ۱۷ آبان ۰۰

    اسپویل فن فیکشن Room 1759

    نام : Room 1759 

    کاپل : کوکوی ، لیتل یونمین 

    ژانر :  رمنس ،  انگست ، اسمات ، ژنتیک ، امپرگ 

    تعداد صفحات : +250 

    تاریخ انتشار : یک هفته دیگه یا کمتر 

     

    برشی از داستان : 

     

  • ۶
    • Vkook.Darya
    • شنبه ۱۵ آبان ۰۰

    .. Falling

     

     

    .. I'm falling again 

     

  • ۸
    • Vkook.Darya
    • شنبه ۱۵ آبان ۰۰

    چالش سی روزه موسیقی (تا روز اخر اصافه شد &~&)

    اهمم اهمم (چک کردن صدا)

    چالشی جدید و تنبلی های جدید 

    اینبار میخوام رو برنامه برم و هر شب یه اهنگ میزارم .. 

    به امید اینکه تا یکماه دیگه تموم بشههه 🙂

  • ۹
    • Vkook.Darya
    • جمعه ۱۴ آبان ۰۰

    دنیای دوم

     

    دیوار های شهر میلرزید .. شهر سیاه بود و گویی در مهی از غم فرو رفته بود ..
    چه عجیب بود ، دیگه اسمان حس ازادی نداشت ! دیگه بوی قهوه های سرد شده ارامش نداشت .. دنیای روشنایی من به پایان رسیده بود و بی امادگی درون دنیای دوم فرو رفته بودم .. دنیای که پر از رنگ بود .. رنگ هایی با تم سیاهی !
    و چه عجیب بود که حالا میدیدم .. دردی که بین خیابون های شهر قایم بود .. مردمی که پنهانی اشک میریزن ، انسان های کثیفی که شهر رو با کثافت خودشون نقاشی میکنن و از همه عجیب تر
    من پسر تنهایی رو میدیدم که هنوز هم در سیاهی های شب چشمهاش برق میزد .. انگار زندگی چشمهاش در این شهر مرده دردناک ترین زیبایی دنیا شده بود !
    قدم هام به ارومی خیابون های شهر رو طی میکردن .. اشک هام از شدت بارش دیگه نای باریدن نداشت و دست های بی جونم میلرزید .. ظاهرم بد بود و در این لحظه اخرین چیزی که اهمیت داشت ظاهرم و نگاهای عجیب مردم بود !
    نگاهم رو در و دیوار شهر میگشت که عجیب بوی واقعیت میداد ..

    شهر حالا دیگه روشن و زیبا نبود ، حالا دیگه درد داشت و انگار من تازه متوجه شده بودم ! انگار تازه دنیای واقعی رو دیده بودم
     

     

    پ.ن : برشی از فیکی در حال نوشتن ✒ :"> 

  • ۴
    • Vkook.Darya
    • چهارشنبه ۵ آبان ۰۰

    هعی :/

    دیروز دو ساعت نشستم زیست خوندم امروز معلمه میگه داری از رو کتاب میخونی :/

    انقدر زورم گرفته بود دلم میخواست جرش بدم ://

    اخه ودفاککک تو مگه منو میبینی که اینجوری میگی 

    حالا درسته کتاب جلوم بود ولی خب خونده بودم فقط برای احتیاط جلوم گذاشته بودم 😂

    این خیلی ناجوانمردانه هس 😂💔

    اصن دیگه نمیرم سرکلاسش فعالیت کنم لیاقت نداره 😂💔😐

    هعی چه خبر ؟ 

    اگ دلتون خواس به جای لایک بیاید یه کامنت بدین حس میکنم رو وبم خاک مرده ریختن که هیچ کس نمیاد ://

  • ۶
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Vkook.Darya
    • شنبه ۲۴ مهر ۰۰

    💜🎼☄ HBD Jimin ☄🎼💜

     

    تولدت مبارک کیوت ترین ددی دنیا "^"

    لبخند فرشته گونه تو امید یه دنیاست و تنها شادیت برای قلب ارمی ها کافیه 

    هیچ وقت به خودت سخت نگیر چون  تو فوق العاده ترین و زیبا ترینی

    دنیا به تو یه دنیا تشکر بدهکاره 

    بسی دوستت دارم و بازم 

    تولدت مبارک بیبی موچی 💜☄🎼

  • ۵
    • Vkook.Darya
    • سه شنبه ۲۰ مهر ۰۰

    سلاممم

    سلام زیبایان من 

    چند روز بی نتی کشیدم نبودم چقدر سخت بود ://

    هر چند فقط دو روز بود ولی برام مث صدروز گذشت 💔😔😂

    خوبیدد ؟

    بیاید یکم حرف بزنیم :/ 

    هرچند فک کنم کسی نیاد ولی بیاید 💔😐

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • Vkook.Darya
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰

    خاکستری

     

    خاکستری ..
    تا به حال به معنای رنگ ها فکر کردی ؟
    مهم نیست که توی کتاب های رنگ شناسی چه معنا و مفهومی برای این رنگ بیارن ! برای من خاکستری تنها معنی اخر خط رسیدن رو میده ..
    زندگیی که توی درد غوطه وره و سفیدی امید .. سیاهی رنگش رو کثیف میکنه
    چرا ادامه میدم ؟ چرا قلبم درد میکنه ؟ زندگی من همیشه دردناک بوده پس چرا این درد عجیب انقدر غیرقابل تحمله !
    شاید چون امید داشتم ..
    امید داشتم به روزهای بهتر ، به زندگی بهتر .. به خاکستری خنده ها !
    شاید چون جایی زیر قلبم پنهان از سلول های مغز و درکم دل بسته بودم به تو ..
    یا حتی روزهای خوب باتو !
    اما حالا دنیا .. ناآگاه از بی خبری من به طرز  درد آوری  یاد آوری کرد که زندگی من قرار نیست سفید باشه ..
    همه چیز خاکستریه !
    خاکستری بی پایانی که روز به روز سیاه تر میشه ..
    امید در سکوت جان میده و سیاهی ارام ارام جان و تنم رو میبلعد.
    و حال من خسته از تاریکی روزهام !
    خسته از امید های شکسته ام ، خسته از دردهای بی پایانم ..
    دلم ارامش میخواد ، عشق میخواد .. من دلم روزهای سفید رنگ میخواد اما ..
    تنها پاهای خستم خیابون های خاکستری شهر رو طی میکنن !
    چاره ای ندارم ، امیدی ندارم .
    و دیگر ..
    جانی در بدن ندارم !

     

     

    پ.ن : برشی از فیکی در حال نوشتن :>
     

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • Vkook.Darya
    • پنجشنبه ۱۵ مهر ۰۰
    An endless world
    Immersed in anonymous colors
    Immersed in nameless emotions
    ...But full of love
    منوی وبلاگ
    نویسندگان